فرهاد و كوه
گلايهها را در سينه انباشتم همواره لبهايم را بستم و هيچ نگفتم هر گلايهاي تكه سنگي در سينهام شد. اكنون كه نگاه ميكنم كوهي را روبهروي خودم ميبينم. به سان فرهاد بايد در راه شيرينم با كوه بجنگم. پروردگارا تو از درون من آگاهي پس به من توان بده تا دل كوه را بشكافم از اين گلايهها خستهام پس به من نيرو بده و تيشهام را تيزتر كن!
فرهاد مرد و از عشق شیرین دل نبرید…………..
بیستون را عشق کند و شهرتش فرهاد برد………