امروز همانند دیگر روزها نبود. آغازش با اندوه و امید بود چیزهای گوناگونی درونم روبهروی هم جای گرفته بودند به یاد خوابی که دیدم افتادم و تلاش کردم تا دستبند را درست کنم. نامهای نوشتم و همهی گفتههای دلم را در آن زدم و چشم به راه پاسخ شدم. نیمروز به مزار مادرم رفتم برایش نیایش خواندم و سپس به گفتوگو نشستم به او گفتم اگر تو بودی همه چیز را درست میکردی تو با سخن گفتن هر چیزی را درست میکردی. چرا به خواب من آمدی و این را به من گفتی؟ همیشه گفتههایت برای من شدنی بودند آیا این بار هم شدنی هست؟ هنگامی که از آرامگاهش برگشتم حالم دگرگون شد بالا آوردم و تب و لرز گرفتم به درمانگاه رفتم و پس از آن به کلینیک بازگشتم. پاسخ نامهام را گرفتم کمی آرام شدم. یاد خوابم افتادم و دوباره با خودم گفتم کار تو بود مامان. مادرها هرگز نمیمیرند.
از روزی که توییتر و فیسبوک را کنار گذاشتهام دوست دارم پیاپی وبسایتم را با نوشتهی تازه بهروز کنم حس خوبی است.
خدا مامانتو بیامرزه نور به قبرش بباره. چند وقته نیستیا یادی از ما بدبخت بیچاره ها نمیکنی. بیا بیرون از این حال و هوا پسر. هر کی کامنت تایید نکنه خره :))))
من هستم تو نیستی. از بس تختهنرد باختی فرار کردی :D
اومدم بیرون خوش و خندونم.
در کودکى هر وقت خواب ترسناکى میدیدم هیجا برام بهتر از یواشکى خزیدن زیر پتوى مادر نبودبعد ازبعد از بیست سال از دست دادنش همین الان که درمورش مینویسم چند بار باید اشکم پاک کنم تا بنویسم خیلى زود منو تنها گذاشت
روحشون قرین رحمت الهی …و ارامش برای ما