گاهی همهی جان و تنم زبان میشود در جست و جوی گوشی شنوا هستم که بشنود. به هر سو که میروم کوچک و بزرگ، پیر و جوان، دوست و دشمن، با گوششان میگویند: خفه شو !
خفه میشوم. زبانم همچون موم در دهانم میماسد. در تنهاییم زانوهایم را بغل میکنم اشک میریزم و به تنم فشارشان میدهم. آری. این روزها اینگونهام. در این 4 آدینه که گذشت هر روز یاد عشقی جاودان همچون آتشی جان و تنم را در خود میسوزاند. عشقی که از وجودش جوانه زدم با او هست شدم و روزی بر سر مزارش آسوده و آرام ایستادم و گفتم: آسوده شدی . اهورامزدا بیامرزدت. از خدا میخواهم من را زودتر به تو برساند.
آری این پنجمین آدینهایست که یاد مادرم همچون کارد باریک پزشک تنم را تکه تکه میکند. هر آدینه به یادش میافتم و میسوزم از رنج. روز پیش از مرگش را خوب به یاد دارم حتی مرا نمیشناخت سرطان همچون روحی سیاه مغزش را در خشم خود خورده بود. من به فریبا گفتم شب را به روز نخواهد رساند و با خشم نگاهش را به من دوخت. شب که خوابیدم در خواب دیدم که مادرم به سوی من امد و گفت: من مُردم خدانگهدار پسرم. از خواب پریدم ساعت خوبی برای زنگ زدن به بیمارستان نبود تا از خالهام جویای حالش شوم. تا گذشت و گذشت 7 صبح تماس گرفتند و گفتند درگذشت و من میدانستم.
در خاکسپاریش اشکی نریختم چون باور داشتم که آسوده شد آسوده شد پس از سه سال رنج. در سه سال شیمیدرمانی چشمانش کم سو شد. پاهایش ناتوان گشت . درون تنش به جای برخی از رگهایش لولههای پلاستیکی کار گذاشته بودند. تنش جای بیزخم نداشت ریههایش آب آورده بود و با لولهای که در ریهاش گذاشته بودند پیاپی آب به بیرون میآمد گویی چشمه از ریههایش روان بود. پزشکان میگفتند: نمیتوانیم برای آسوده شدنش به او مورفین بزنیم چون تشنج میکند و میمیرد. باید بدترین سر دردها را به جان میخرید. حافظهاش را از دست داد. به یاد دارم که ماه پایان زندگیش تنش همچون درخت بیدی که باد به آن بوزد میلرزید. باری چون مرد آسوده شدم. لبخند را در چهرهاش یافتم. شاد شدم از شادیش چون به آرامش رسیده بود.
پس اکنون چه چیزی مرا میسوزاند؟ این پنجمین آدینهایست که شب، کابوس آن روزها را میبینم. آن دورهای که تنش زیر دست پزشکان برای بهبود یافتن تکه تکه میشد هنگامی که موهایش ریخت هنگامی که فریاد میزد خدایا مرا بکش. آری بدترین روزهای زندگیش همچون فیلمی در برابر چشمانم به نمایش در میآید. از خواب بیدار میشوم به هر کاری که مشغول میشوم یادش از پندارم بیرون نمیرود. فریادهایش از درد جحانم را به آتش میکشد. نهار میپزم یادم میرود که نیست به جای 4 بشقاب 5 تا بر میدارم که ناگهان به خودم میآیم او که نیست! بشقاب را برایش برداشتی؟
دریای اشک چشمانم را پر میکند. آدینهی دو هفته پیش شبهنگام چاقو را برداشتم تن را همچون تن او تکه تکه کنم. همان زخمهایی که بر تن داشت بر تن بزنم. اما فریادش دستم را لرزاند در گوشم فریاد نه پسرم پیچیده بود.
آری این دردیست که در پنجمین آدینه میکشم و همه همچون یک بیگانه مرا میزنند یا با چوب یا با زبانِ گوشهایشان.
پانوشت: دیگر نیاز ندارم با کسی درد و دل کنم. دلم سوخت خاکستر شد و رفت. یاد حافظ افتادم چه خوش سروده.
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
روزهایی را که من تجربه کردم درد کشیدن مادرم را امروز به یادم آمد دیروز به یاد دهمین سالگرد درگذشتش بر سرمزارش نشستم و گفتم مادر دعایم کن مثل همان روزها که زنده بود و از او میخواستم دعایم کند و ایمان داشتم خدا صدایش را میشنود و پاسخ میگوید
مادر دعایم کن تا پیش تو بیایم آدمها اذیتم میکنند مادر دعایم کن خدا تمامش کند دلم خون است دلم تنهاست مادر