گاه رشتهی پندارم خطخطی میشود همانند پیلهی ابریشم مرا درون خود فرو میبرد تا نبینم نشنوم نگویم. در پیلهی پندارهایت که گرفتار شوی یاد زندان میافتی که روی دیوارش پر شده از نشانههای روزشمار زندانی برای رهایی. کی رها میشوم؟ کی رها میشوی؟ کی رها میشویم؟ رهایی چیست؟ اندیشه چیست؟ آه، وای از دست این روزشمارها. روزی که میخواستم به زندان بیافتم پیش خود گفتم بهتر است از دیگر زندانیها به دور نگهداشته شوم ولی گفتند که دیوانه میشوی پس درخواست کردم مرا پیش دوستان و همراهانم آقای خامه (قلم) و خانم برگه ببرند. هر چه باشد آنها سالها و شاید سدهها پیش از من زندانی شدهاند پس میتوانند مرا از زندان دیوانگی برهانند. شاید هم آنها تاکنون دیوانه شده باشند و خودشان نیاز به کمک من داشته باشند. در زندان جای گرفتم دانستم که دیوانه نیستند سالهاست که هر دو خاموشند و با هم سخن نگفتهاند.
پس اینگونه شد که من به آمیزش این آقا و خانم کمک کردم و اکنون… اکنون چه؟ آری هنوز همراهیم و هنوز هم برای آمیزششان به من نیاز دارند. سکس فرهنگی رویایی میان سه تن. من، خامه و برگه. و من خشنودم که این زندان تنها یک تخت برای خوابیدن دارد و همچنان دیوانه نشدهام شاید چون نویسندگان پیامبران دیوانگان هستند.
خووب بود. تشبیه جالبی بود تابحال اینجور بهش نگاه نکرده بودم.