از آنجا که کلافهام این نوشته هیچ عنوان لعنتی ندارد!
هر روز، آغازی دوباره است. آغازی دوباره برای زیبا کردن زندگی یا برداشتن قلمویی از گه و مدفوع و مالیدنش به برگههای زندگی. با شیوهی نقاشی و رنگآمیزی کسی کاری ندارم شاید هم کسی پیدا شود و بخواهد زندگیش را با شاش و ادرار به جای آبرنگ خوشی، رنگآمیزی کند. کمی اندیشیدم که عنوان این نوشته چه باشد دیدم به اندازهای کلافهام که نمیتوانم فرنام و عنوانی در خور سیمپیچیهای مسخرهی مغزم بیابم و بگویم که … بگویم که چه؟ نمیدانم بگذریم.
آری اکنون خشمگین، کلافه و برانگیخته هستم. کم پیش میآید کسی مرا بدون لبخند و شادمانی ببیند. برای همین از دیدن ناراحتی، خشمگینی یا دیگر احساسهای بد در من شوکه میشوند. خودم هم شوکه میشوم. امروز بسیار شوکه هستم زیرا خشم و کلافگی مغزم را میخاراند و من … و من هیچ. امروز لبخندی بر لب دارم که با پوستین احمقانهاش، کلافگی درونم را پوشانده ولی به تنش زار میزند. به یاد مولانا افتادم درست میگفت گاهی آدمها نسیمهایی هستند که درونشان طوفانی سهمگین برپاست.
دلم برای کیبوردی که زیر دستانم فریاد میکشد میسوزد و نمیدانم چرا این چنین بر این بینوا ستم میکنم. شاید برای اینکه نوشتن ستم است. با یه قلم سینهی کاغذ را میشکافی تنا بنویسی آنچه را که باید نوشته شود؛ آنچه را که باید خوانده شود؛ آنچه را نباید خوانده شود و آنچه را نباید نوشته شود و… و … و …
هزار و یک چیز هست که امروز از سرم گذشت و بر زبانم نیامد. هزار و یک چیز که میتوانست خشمم را نمایان کند و فرو خوردم. چرا پشت چراغ قرمز نمیایستند تا سبز شود؟ چرا این همه دروغ؟ چرا در این تابستان لعنتی بوی گند عرق بدنتان باید دیگران را خفه کند؟ چرا امروز پنجشنبه است؟ چرا مردم گمان میکنند روانشناسان حق ندارند گاهی خشمگین، شادمان، ناامید، مغرور، گریان و … شوند؟ چرا کسی من را نمیفهمد و من هر روز کنار مراجعان و کسانی که به من نیاز دارند مینشینم تا برای حل مشکلاتشان کمکشان کنم؟ چرا تلاش میکنم کسانی که برایم ارزشمند هستند را دوست بدارم و درکشان کنم اما هیچ کس مرا درک نمیکند؟ چرا من دارم این را مینویسم؟ چرا تو داری این را میخوانی؟
تا به آغاز این بند (پاراگراف) هر آنچه نوشتم با خشم نوشتم. اما نمیدانم چرا این جمله با آرامشی شگفتآور آغاز شد. گویی از درون آرام گرفتم. آری آرامشی که با حس کرختی من را فراگرفت و به آغوش کشید. ولی هنوز گم و گیج هستم. برای چراهایی که درونم بود پاسخی ندارم ولی از آنها چشمپوشی میکنم. و گیجترم که نام این نوشته چه بود؟ آیا نامش حال بد بود یا حال خوب؟ واژههایی که در لای انگشتانم میپیچند و میبوسند. به راستی نام این نوشته چه بود؟ شاید بهتر است نامی نداشته باشد و بینام بماند.
اما یک چیز را به یاد بسپارید. روانشناسها هم انسان هستند و حالات و احساسهای انسانی خوب یا بد را تجربه میکنند. روان شناسها روبات نیستند آنها هم خشمگین، شادمان، عاشق، بیزار، ناامید، مغرور و … میشوند.
گاهی فقط نوشتن میتونه آدم رو آروم کنه.