دبستان که میرفتیم نسک پارسی بسیار خوبی داشتیم در آن نوشتههای پندآموز و سرودههای دلنشینی به چشم میخورد چند روز پیش نسک دبستان را دیدم و بسیار افسوس خوردم که نوشتههایی به آن زیبایی چگونه زدوده شدهاند و چیزهای بیارزشی جای آن نگاشته شده است. هنوز سرودهای از پروین اعتصامی به نام اشک یتیم را به یاد دارم.
روزی گذشت پادشهی از گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خاست
پرسید زان میانه یکی کودک یتیم
کاین تابناک چیست که بر تاج پادشاست
آن یک جواب داد چه دانیم ما که چیست
پیداست آنقدر که متاعی گرانبهاست
نزدیک رفت پیرزنی کوژپشت و گفت
این اشک دیدهی من و خون دل شماست
ما را به رخت و چوب شبانی فریفته است
این گرگ سالهاست که با گله آشناست
آن پارسا که ده خرد و ملک، رهزن است
آن پادشا که مال رعیت خورد گداست
بر قطرهی سرشک یتیمان نظاره کن
تا بنگری که روشنی گوهر از کجاست
پروین، به کجروان سخن از راستی چه سود
کو آنچنان کسی که نرنجد ز حرف راست
کاش مردم کمی میخواندند کاش مردم کمی میدانستند ولی نه میخوانند و نه میخواهند بدانند. یاد داستانی افتادم که میگوید روزی ابوذر نزد معاویه رفت و او را هنگام بازدید از مسجدی بسیار باشکوه دید رو به معاویه کرد و گفت: ای معاویه این که میسازی اگر از بیتالمال باشد دزدیست و اگر از جیب خودت باشد اسراف است.