گوسپندان امیدوار
فراموشکاری درد بیدرمانیست. مردمانی را میشناسم که دست از تلاش کشیدهاند زندگی نمیکنند شاید زندگی آنها را میکند. به دستهایی امید بستهاند که خواهد آمد آری آنها همواره چشم به راه رهانندهی (منجی) سرزمینشان نشستهاند. یاد گوسپندان بیچوپان افتادم که با هم بر سر این میجنگند که خود را خوراک گرگ کنند یا روباه. با هم بر سر این میجنگند که روباه آنها را از چنگال تیز گرگ و خورده شدن رها کند یا برعکس. پدربزرگ گوسپندان، شبهنگام داستانهای بسیاری از نیاکانشان میگوید که چه جنگها و کشمکشها بر سر برگزیدن گرگ یا روباه برای رهاندنشان داشتهاند و سرانجام داستان چگونه کلاغ سیاه سرگردان به خانه نمیرسد.
گوسپندان امیدوار آموختهاند داستان را بشنوند و بخوابند نه درسی میگیرند و نه به یاد میسپارند تا برای کودکانشان داستان بگویند. کاش من و گوسپندان زبان یکدیگر را میدانستیم.
چه نوشته ی پرمعنایی بود یاد زندگی خودمون توی مملکتمون افتادم