دیشب خواب مادرم را دیدم گریه میکردم و میگفتم رفت. لبخند زد و گفت هست. اگر نبود این اشکها از چشمانت سرازیر نمیشد و فراموشش کرده بودی. پرسیدم چه کنم و گفت دستبند را درست کردی؟ گفتم نه. از خواب پریدم دستبند را از کشوی میزم بیرون آوردم نگاهی به آن کردم و از خود پرسیدم چرا باید دستبند پاره میشد؟ پاسخی نداشتم و ندارم. باید این دستبند را همانند روز نخستش درست کنم و همیشه به همراه داشته باشم هیچگاه مادرم سخنی را نسنجیده نگفت پس این بار هم به گفتهاش باور دارم.
پنجرهها چند روزی است که بسته شدند پنجره، دیوار و اتاق دلشان گرفت پس به غاری در دل کوه پناه آوردند کوهی که دلش پر است ولی سکوتش او را استوار نمایان میکند. آنها در پی آوایی به کوه پناه آوردند که آرامشان کند تا دلشان نگیرد ولی فراموش کردهاند که پژواک آوای کوه بدون فریاد گوینده پدید نمیآید. کوه به هر آوایی دل نمیبندد هر کسی در کوه فریاد بزند سه بار پژواک آوایش را میشنود. ولی اگر آن فریاد همیشگی بیاید کوه پژواکش را میگوید و میگوید و میگوید دهها بار هم زمزمه میکند با این امید که باز هم فریاد دوم و سوم و چهارم را بشنود. کوه خموش است چون فریادی نیست نگران است که شاید گوشهایش نشنوند پس بیشتر گوش میکند.
به یاد مولانا افتادم
من چنان اطلال خواهم در خطاب
کز صدا چون کوه واگوید جواب
تا مثنا بشنوم من نام تو
عاشقم بر نام جان آرام تو
هرنبی زان دوست دارد کوه را
تا مثنا بشنود نام تو را
فکر کنم باید روانشان شاد … امیدوارم اشتباه کرده باشم
دل من تنگ صدایی است که نیست…..