لبریزتر از پیش شدهام آنچه پیشتر در نسکها از داستان عشق خوانده بودم برای خودم رخ داده است پیش از این نیز بود اما اکنون به بلندای خود رسیده. بدون بال، پرواز میکنم هر چه بالاتر میروم آرامشم بیشتر میشود اما نمیدانم چرا دیگران من را سرشار از خشم میپندارند. شاید چون میان من و آنها آسمانهای بسیاریست و هر چه دورتر میشوم در نگاهشان کوچکتر میشوم. من هم آنها را کوچک میبینم اما پست نمیشمارم.
همواره همه را دوست داشتم و دارم حتی آنها که کمر به دشمنی با من بستهاند و آمادهی پیکار شده اند. من به هر جاندار و بیجانی مهر میورزم و هرگز تخم کینه و سردی نخواهم کاشت.
بارها از من خواست از او پاسداری نکنم بگذارم خود با جهان پر از رنگ و نیرنگ روبهرو شود. اما میدانستم که همانند کودکی نیاز به یاری دارد او این را باور نداشت و همواره بر باورش پافشاری میکرد. اکنون که او را آزاد گذاشتهام تا بتواند راه را دریابد شکستهتر و زخمیتر از پیش است. خوب میداند که نیاز به یاری من دارد اما نمیتوانم یاریش کنم زیرا که ویژگی آدمها فراموشکاری است و من نمیخواهم رویدادها با گذشت زمان دوباره رخ دهند.
کاش میدانست که همهی ناراحتی من، شاد نبودن اوست کاش میدانست همهی دردهای من، افسرده بودن اوست. کاش میدانست اما افسوس… . شاید زبان من از گفتن ناتوان باشد! شاید گوش او شنوا نیست! و شاید هر دو!
مرا در سینه پنهان کن
رهم ده در دل پر مهر و احساست
مرا مگذار تنها ای دلیل را امیدم
بهشتم ، آسمانم ، شعر جاویدم
مرا بگذار تا زنجیری زندان غم باشم
برایت قصه ها خوانم
به پایت شعر ها ریزم
مرا بگذار تا مستانه در پای تو آویزم
مرا در دیده پنهان کن
که شبها تا سحر ، رویای آن چشم سیه گردم
مرا مگذار تا دور از تو ای هستی ، تبه گردم
ز پایم بند دل مگشا
مرا بگذار تا کاخی برایت از وفا سازم
تو را ار آرزوهایت جدا سازم
ترا با کعبه ی دل آشنا سازم
منم آن مرغک وحشی
قفس مگشا
ز پایم بند دل را برمدار ای آشنای من
مرا مگذار تا عمری اسیر آرزو باشم
سرا پا گفتگو باشم
مران از سینه یادم را
مرا از کف مده آسان
منه امید جاویدم
به اوج عشق من پایان
*هما میر افشار
زان نامه اي که دادي و زان شکوه هاي تلخ
تا نيمه شب به ياد تو چشمم نخفته است
اي مايهُ اميد من ، اي تکيه گاه دور
هرگز مرنج از آنکه به شعرم نهفته است
شايد نبوده قدرت آنم که در سکوت
احساس قلب کوچک خود را نهان کنم
بگذار تا ترانه من رازگو شود
بگذار آنچه را که نهفتم عيان کنم
تا بر گذشته مي نگرم ،عشق خويش را
چون آفتاب گمشده مي آورم به ياد
مي نالم ازدلي که به خون غرقه گشته است
اين شعر، غير رنجش يارم به من چه داد
اين درد را چگونه توانم نهان کنم
آندم که قلبم به سختي از تو رميده است
اين شعرها که روح ترا رنج داده است
فرياد هاي يک دل محنت کشيده است
گفتم قفس ، ولي چه بگويم که پيش از اين
آگاهي از دورويي مردم مرا نبود
دردا که اين جهان فريباي نقش باز
با جلوه و جلاي خودآخر مراربود
اکنون منم که خسته ز دام فريب و مکر
بار دگر به کنج قفس رو نموده ام
بگشاي در که در همه دوران عمر خويش
جز پشت ميله هاي قفس خوش نبوده ام
پاي مرا دوباره به زنجيرها ببند
تا فتنه و فريب زجايم نيفکند
تا دست آهنين هوسهاي رنگ رنگ
بندي دگر دوباره به پايم نيفکند