فراموش کردهام که فراموش کردهای!
در اندیشهی دیگری. در جستوجوی دیگری. در گفتوگو با دیگری. دیدن خویش در چشمهای دیگری. در آغوش دیگری. بوییدنش. بوسیدنش. بودنش. ماندنش. آه چه دشوارست. چه دشوارست دیدن و دم نزدن. چه دشوارست فراموش شدن. آنگاه که فراموش شوی دیگر مُردهای. نیستی. گاه باید بر سر آرامگاه خویش گلی نهاد و لبخندی زد.
فراموش کردهام که فراموش کردهای! گویند آدمی با یادها جان میگیرد اما این یادها کمکم جانم را میگیرند. مرگ شیرینیست. اندک اندک به سوی مرگ کشیده شدن شیرین است.
هر روز که از خواب برمیخیزم یاد برخاستن با بوسههای شیرین تو میافتم. یاد زمان گذاشتن نان و پنیر در دهانت به هنگام چاشت. یاد پوشاندن لباسهایم. یاد آن چشمهای افسونگر که بهترین آیینهام بود. یاد آغوشت. آغوشت همواره برایم کشوری بود که خودم را پادشاهش میدانستم. هِه! چه ساده کشور به پادشاهش پشت کرد. هر روز یاد شانه کردن موهایت میافتم. یاد پاهایت که سرم را رویش مینهادم و با نوازشت مست میشدم. یاد گفتههایت. یاد دوستتدارمها…
یادها بسیارند و یادِ یادها کردن مرگ است. به یاد داری آروزیم را؟ نه. آرزو میکردم مرگم پیش از تو باشد به آرزویم رسیدهام جانم (روحم) مُرد. هر شب به یاد آن روزها شمعی میافروختم اما امشب آیینشکنی خواهم کرد شمعی نخواهم افروخت. امشب تنِ من بهترین شمع است.
پانوشت: این نوشته را میخواستم همچون دیگر نوشتههایم پس از نگاشتن بسوزانم. درد دل را نباید کسی بخواند باری نمیدانم چرا دلم خواست که در تارنمایم بنویسمش و نسوزانم.
سوشیانت عزیز میدونم که این دل نوشته برای چیست…
درست هست که ما دوستان جای خالی عزیزان رو نمیتونیم برایت پر کنیم ، اما همیشه در کنارت هستیم …
سپاس معین جان