دیشب برای من همانند دیگر شبهای زندگیم آرام و زیبا بود. مهمان دوستی مهربان و دوستداشتنی بودم و پس از آنکه شام خوردیم و اندکی بازیگوشی کردیم به خواب رفتیم. دیشب رویایی دیدم که در آن آقای جنتی پدر همراه دو پلیس ویژه که یونیفرم به تن نداشتند نزد من در کلینیک آمدند و بدون هیچ گفتهای من را به بازداشتگاه بردند در بازداشتگاه جیبهایم را روی میز ریختم و ناگهان از خواب پریدم. رویا تا اندازهای خندهدار بود چون آقای جنتی کارهای باارزشتری برای انجام دارد تا اینکه بخواهد نزد من بیاید. در این رویا یک گفته را خوب به یاد دارم “آتیشت میزنیم”. یاد اندرزنامهام (وصیتنامه) افتادم که در آن نوشتم پس از مرگ کالبدم را بسوزانید.
از آنجایی که یک روانشناس هستم و به رویکرد روانکاوی دلبستگی دارم این رویا را از دیدگاه فروید بررسی کردم و به این پی بردم که این رویا به شوند (دلیل) فشارهای کاری دیروز در کلینیک دیده شده است. دیروز روز کاری دشواری داشتم و همزمان به گزارشهای شبکهی خبر صداوسیمان گوش میدادم که دربارهی آقای جنتی چیزهایی میگفت. بسیار خوب از اینها که بگذریم آگاه باشید که اگر چند روز به فیسبوک و توییتر نیامدم رویایی که دیدم درست از آب در آمده است.