پيمانه نوشيدن و بيهوده كوشيدن
همواره از شراب بيزار بودم اما ديشب براي سلامتي كسي يك پيمانه شراب كهنه نوشيدم. پيش از نوشيدن پيمانه را بالا بردم و گفتم: سلامتي او كه همهي وجودم بود اما نخواست هميشه همهي وجودم باشد. سلامتي او كه هر چه داشتم برايش به نابودي كشاندم. سلامتي او كه خواستمش و نخواست. سلامتي او كه همواره با او راستگو بودم و پنهانكاري نكردم اما او راست نگفت و پنهان كرد. سلامتي كسي كه به او خيانت نكردم اما كرد… .
بار ديگر به آن برگههاي سپيد و نوشتهي كوچكي كه در آن برگهها بود نگاه كردم. اشك در چشمانم موج زد دانهاي از اشك به رخسارم روانه شد. ديوان حافظ شيرازي را گشودم اين غزل آمد:
گداخت جان كه شود كار دل تمام و نشد *** بسوختيم در اين آرزوي خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم *** شدم به رغبت خویشش کمینْغلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان *** بشد به رندی و دُردی کشیمْ نامْ و نشد
رواست در بر اگر میطپد کبوتر دل *** که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل *** چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق مَنِه بیدلیلِ راه قدم *** که من به خویش نمودم صد اِهتِمام و نشد
فِغان که در طلب گنجنامهی مقصود *** شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور *** بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر *** در آن هوس که شود آن نگارْ رامْ و نشد
اين غزل را در همان برگههاي سپيد نوشتم و آگاه شدم كه چه كسي برگهها را پاك كرده و آن واژهها را نگاشته بود. اما فراموش كرده بود هميشه فراموشكار بود اينبار فراموش كرده بود كه من همواره يادش را در يادوارهام دارم يادوارهي من (حافظهام) نسكي است كه تا خودم نخواهم پاك نميشود. پس برگههاي درونم را نگاه كردم و همهي آن زمانها را به خوبي ديدم. بخشي از آن يادها من را سخت دگرگون ساخت. آنجا كه به او گفتم ديگر من نيست تنها تويي! ديگر تنها تو همهي زندگي من هستي. اين را كه به ياد آوردم بر آن شدم كه خودم را دگرگون كنم و ويژگيهايش را جايگزين ويژگيهايم كنم. خواستم او شوم تا گفتارم دروغ نشود.
آدمها سخت فراموشكارند ميپندارند عشق را ميتوان خاموش كرد يا از ياد برد اما عشق اگر عشق باشد نابود نشدني است.
خیلی زود دیر شد :'(
به دام زلف تو، دل مبتلای خویشتن است
بکُش به غمزه که اینش سزای خویشتن است
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خِیری به جای خویشتن است
به جانت ای بت شیرین دهن که همچون شمع
شبان تیره مرادم فنای خویشتن است
چو رای عشق زدی با تو گفتم: «ای بلبل!
مکُن! که آن گل خندان به رای خویشتن است
به مُشک چین و چُگُل نیست بوی گل محتاج
که نافههاش ز بند قبای خویشتن است
مرو به خانهی ارباب بیمروت دهر
که گنج عافیتت در سرای خویشتن است»
بسوخت حافظ و در شرط عشق جانبازی
هنوز بر سر عهد و وفای خویشتن است
سلام من شما رو نمیشناسم نمیدونم کی هستید چه بلایی سرتون اومده که این متنو نوشتید ولی راجع به عشق که گفتید نابود نمیشه باهاتون موافقم عشق نابود نمیشه ولی آدمو نابود میکنه البته میشه یه پل واسه پیدا کردن خودت واسه اینکه دیگه خودتو پیدا کنی با خودت روراست باشی و کاری کنی که لااقل خودت از دست خودت راضی باشی ولی با پیمانه نوشیدن مخالفم .سربلند و عاشق باشید