شاد باش
گاه برای کسی همواره پلید و گناهکاری گاه خوبیهایت برایش رنگ دشمنی دارد با رنگش کلک سخنش را رنگرزی میکند و فرشی از بیزاری میبافد نگارهی فرش گل و بوته نیست چهرهی توست که زیر پایش مینهد و لگدکوبش میکند. وای به روزی که نام قالی کرمان بر آن نهند که هر چه بیشتر لگد شوی ارزشمندتری!
گاه با رشتهی گفتارت آشی برایت میپزد که رویش یک وجب که نه، سد وجب روغن باشد در کاسههای داغتر از آش، آشت را میخوری دستت که هیچ زبان و گلویت هم جوری میسوزد که چشمانت پر از اشک شود.
گاه سراپا گوش میشوی گوشهایی بزرگتر از گوشهای خرهای بارکش که پوستشان کلفت شده و دیگر نمیدانند درد تازیانه چیست چه بارها که بردهای و چه بارها که هنوز مانده است. دانههای مهر کاشتی و آنها بیزاری و خشم درو کردند. اکنون هنگامهی خوشهچینیست ای بارکش خودت را برای بارهای سنگینتر آماده کردهای؟
من و تو نشان دادیم سر بیگناه پای دار میرود… بالای دار هم میرود!
چاره چیست؟ آیا به راستی در جستوجوی چاره هستی؟ اگر آری خودت را رها کن زندان هرگز پناهگاهت نیست خودت را از بند آدمکها رها کن بودنت را فریاد بزن نامت را. فریاد بزن تا در این کوچههای هزار تو، کودکیت را بیابی. کودکی که نیازمند بالیدن در آرامش و شادیست. به یاد بسپار زندگی به اندازهای ارزشمند است که اگر دمی را به اندوه بگذرانی باختهای! شاد باش.